کد مطلب:152334 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:197

شفای آقای ناصر رهبری با دعای سیدی بزرگوار و آمین امام حسین
جناب آقای سید عبدالرسول، خادم حضرت اباالفضل علیه السلام این قضیه را نقل فرمود:

چند سال قبل، مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شیرازی از تهران تلگرافا خبر داد كه آقای ناصر رهبری (محاسب دانشكده ی كشاورزی تهران) جهت زیارت به كربلا مشرف می شود، از ایشان پذیرایی شود.

پس از چند روز درب منزل خبر دادند كه زوار ایرانی تو را می خواهند. چون نزد ماشین رفتم، دیدم آنها یك مرد و یك خانم هستند. خانم پیاده شد و آهسته به من فهمانید كه ایشان آقای رهبری شوهر من است و مدتی است كه مبتلا شده و استخوانهای فقرات پشت او خشكیده است و هشت ماه در بیمارستان بوده و او را جواب كرده اند. بیمارستان لندن هم گفته كه بیماری او علاج ندارد و به زودی تلف می شود و فعلا به قصد استشفاء به كربلا آمده ایم و او به تنهایی نمی تواند حركت كند!

دو نفر حمال آوردم، زیر بغل های او را گرفتند و رو به منزل آمدیم! سینه و پشت او را با فنرهای آهنی بسته بودند و او با نهایت سختی، هر چند دقیقه قدمی برمی داشت. وقتی كه چشمش به گنبد مطهر افتاد پرسید: این گنبد امام حسین علیه السلام است یا


حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام؟ گفتم: گنبد قمر بنی هاشم علیه السلام است، او با دل شكسته و چشم گریان عرض كرد: آقا من آبرویی نزد امام حسین علیه السلام ندارم، شما از امام حسین علیه السلام بخواهید تا ایشان از خدا بخواهند كه اگر عمر من تمام است، همین جا زیر سایه ی شما بمیرم و اگر از عمرم چیزی باقی هست، با این حالت برنگردم كه دشمن شاد شوم! و بخواهید كه مرا شفا دهند.

پسر كوچك او كه تقریبا هشت سال داشت و همراهش بود، با گریه و زاری می گفت: ای قمر بنی هاشم! زود است كه من یتیم شوم! من در مجلس عزاداری شما خدمت می كردم و استكانها را جمع می نمودم! سپس آقای رهبری گفت: مرا ببرید تا حرم شریف را زیارت كنم.

گفتم: با این حالت كه نمی شود، اما او قبول نمی نمود. با همان حالت و به سختی او را به منزل بردیم و روی تخت خوابانیدیم و بدنش طوری بود كه هیچ حركتی نمی توانست بكند و باید دیگران او را حركت دهند.

فردا آقای رهبری اصرار كرد كه مرا به نجف ببرید. با سختی او را به نجف اشرف منتقل كردیم، ولی ممكن نشد كه در حرم مشرف شود، از همان بیرون زیارت نمود و دوباره او را به كربلا برگرداندیم.

باز اصرار می كرد كه مرا به كاظمین و سامرا ببرید! گفتم: تلف می شوی، گفت: می خواهم اگر مردم، این مشاهد را زیارت كرده باشم! بالاخره او را به كاظمین و سامرا فرستادم.

در مراجعت از سامرا خانمش گفت: پس از بیرون آمدن از سامرا، راننده پرسید: آیا امام زاده سید محمد علیه السلام (فرزند حضرت امام هادی علیه السلام) را هم مایل هستید كه زیارت كنید؟


آقای رهبری گفت: بله مرا ببرید! (در آن زمان، قبر حضرت سید محمد چند كیلومتر از جاده ی آسفالت دور بود و جاده هم خاكی و خراب بود) پس حضرت سید محمد علیه السلام را با كمال سختی زیارت كردیم.

در مراجعت یك نفر عرب كه عمامه ی سبز بر سر داشت، جلو ماشین ما را گرفت و به عربی با راننده سخن گفت و راننده جوابش داد. آقای رهبری پرسید: آقا، سید چه می گوید؟

آقای راننده گفت: می گوید: من را سوار كن و تا اول جاده ی آسفالت برسان، من گفتم: این ماشین در بست شما است و اجازه ی سوار كردن ندارم.

آقای رهبری گفت: آقا را سوار كن! چون سید سوار شد، سلام كرد و نزد راننده نشست.

در اثنای راه آقای رهبری ناله می كرد و می گفت: یا صاحب الزمان، سید فرمود: از آقا چه می خواهی؟!

خانم رهبری گفت: جریان بیماری آقای رهبری را برای آن بزرگوار گفتم. سید پس از شنیدن ماجرا فرمود: نزدیك بیا! گفتم: نمی تواند! بالاخره آقای رهبری نزدیك شد، سید دست خود را دراز كرد و به ستون فقرات او كشید و فرمود: انشاءالله اگر خدا بخواهد شفا می یابی!

خانم رهبری می گفت: از فرمایش سید امیدی در ما پیدا شد، به همین جهت گفتم: آقا ما برای شما نذر می كنیم! ایشان فرمود: خوب است! گفتم: اسم شما چیست؟ فرمود: عبدالله. آقای رهبری گفت: محل شما كجاست تا بوسیله پست برای شما بفرستیم؟ فرمود: به وسیله ی پست به ما نمی رسد! شما هر چه برای ما نذر كردید، هر سیدی را كه دیدید به او بدهید و چون نزدیك جاده ی آسفالت رسیدیم، فرمود: نگه


دارید!

موقعی كه سید خواست پیاده شود، فرمود: آقای رهبری، امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعا را تحت قبه ی جدم حسین علیه السلام و شفا را در تربت او قرار داده است، امشب خود را به قبر او برسان و پیغام مرا به او برسان! گفتم: هر پیغامی كه می فرمایید، به ایشان می رسانم. آن بزرگوار فرمود: بگو یا امام حسین علیه السلام، فرزندت برای من دعا كرده است و شما آمین بگویید!

آن سید بزرگوار رفت و من به خود آمدم كه این آقا كه بود؟ به راننده گفتم: ببین از كدام سمت رفت و او را پیدا كن، چون راننده نگاه كرد ابدا اثری از آن بزرگوار پیدا نبود!

خلاصه آقای سید عبدالرسول خادم، در همان شب او را در حرم امام حسین علیه السلام برد. و آقای رهبری مكرر می گفت: «آقا من از شما یك «آمین» می خواهم! فرزندت چنین گفته است.» و حالش طوری بود كه هر كس نزدیك او بود، همه را گریان می ساخت.

سید عبدالرسول می گوید: سپس او را به منزل آوردم و روی تخت خواباندم. چون سختی مسافرت در او اثر كرده بود، حالش بدتر از قبل بود.

بالاخره پیش از اذان صبح خوابیده بودم، خادمه ی منزل درب حجره ام آمد و مرا صدا زد. از اتاق بیرون آمدم و گفتم: چه خبر است؟

خادمه گفت: بیا تماشا كن كه آقای رهبری نماز می خواند! تعجب كردم؟! از آیینه ی در اتاق، نظر كردم و دیدم ایشان روی سجاده ایستاده و مشغول نماز است.

از خانمش جریان شفا گرفتنش را پرسیدم.

خانمش گفت: هنگام سحر مرا صدا زد و من بلند شدم و او گفت: آب وضو بیاور!


گفتم: ناراحت هستی، نمی توانی وضو بگیری. آقای رهبری گفت: در خواب، حضرت امام حسین علیه السلام به من فرمود: خدا تو را شفا داد، برخیز و نماز بخوان و من اكنون می توانم برخیزم!

پس آب وضو آوردم، او با كمال آسانی برخاست و وضو گرفت و گفت: سجاده بیاور! گفتم: نشسته نماز بخوان. گفت: چون امام علیه السلام فرموده اند، پس البته می توانم! فنرهای آهنی سینه و پشت مرا باز كن! بالأخره با اصرار او همه ی فنرها را باز كردم و حالا ایستاده مشغول نماز خواندن است! چنانكه می بینی.

سپس وارد اتاق شدم و او را در بغل گرفتم و هر دو گریه ی شوق كردیم و حمد خدا را بجا آوردیم.

سپس تلگراف بشارت به تهران مخابره كردیم. چند تن از بستگان ایشان آمدند و همگی با كمال عافیت به شام مشرف شدند و سپس به تهران برگشتند و تا این تاریخ، در كمال عافیت در تهران هستند و چند مرتبه به زیارت كربلا و یك مرتبه به حج مشرف شده اند. [1] .


[1] داستانهاي شگفت ص 464 - كرامات الحسينيه ج 1، ص 134.